May 3, 2013
قلپ قلپ
May 28, 2010
قلپ چهارم از فنجان چای
من یک موجود قابل مطالعه ام که خیلی هم چای دوس ندارم
از این جمله اما خوشم اومد!
Mar 22, 2010
قلپ سوم از فنجان چای
بعد از مدتها اومدم به فنجان چایام سر بزنم شاید هوس کرده بودم که یه قلپ دیگه بخورم ازش به عنوان قلپ سوم؛ و این کارو کردم. قلپ سوم. یهو نظرم به واژه قلپ جمع شد، تاحالا هر دفعه که خواستم ازش استفاده کنم یه مکثی میکردم روش که این یعنی برام جالب بوده اما این بار یه مکث معنی دار داشت، البته هنوز خودم معنیشو نفهمیدم، اما حس کردم شاید میخواد بگه من مال اینجا نیستم، چجوری بگم؟ داشت داد میزد که از من نباید تو این نقطه استفاده بشه، من با این همه اِهِن و تُلُپَم..… یه جورایی ناراحت بود از اینکه در کنار کلماتی مثل هُرت و از اینجور کلمات استفاده میشه، مثل ما که همیشه اعتراض داریم که تو زندگیمون جامون اینجایی نیست که وایسادیم، اون بد بخت هم میخواست یه جورایی صداشو به گوش یکی برسونه که خوشبختانه من اونجا بودم و شنیدم صداشو؛ از اینا که بگذریم میخواستم از یه چیز دیگه بگم براتون؛ از قلپ سوم، قلپی که هیچ وقت ازش لذت نبردم، مننیست نمیتونم چای داغ بخورم بعد قلپ دوم چایم رو میزارم که خنک بشه که همیشه هم یادم میره که چای رو گذشتم خنک بشه و وقتی یادم میافته که دیگه چای یخ کرده. در مورد قلپ سوم همین رو میخواستم بگم. همین اصرار هم نکنین چیز دیگهای ندارم بگم.
فقط اینرو هم اضافه کنم که کاش ما آدما اون چیزایی رو که باید، فراموش میکردیم و اون چیزایی رو که نباید، فراموش نمیکردیم.
Mar 7, 2010
قلپ دوم از فنجان چای
همیشه قلپ دوم چای رو از همچی بیشتر دوست داشتم.
همهٔ تلخی چای تو قلپ اولش خلاصه شده، قطعاً قلپ دوم تلختر از قلپ اول نیست و قلپهای بعدی هم شیرینتر از قلپ دوم نمیشه، پس شاید برای همینه که هیچ وقت چای نمیخورم و چون چای نمیخورم هیچوقت لذت سیگار کشیدن رو درک نکردم و نمیکنم؛ شاید اگه چای از قلپ دومش شروع میشد من چای میخوردم و سیگاری میشدم.
پس خوبه که چای رو دوست ندارم و به طبعش سیگاری هم نمیشم.
چقدر زندگی اینجوری رو دوست دارم وقتی که با انجام یه کار مجبور نمیشی که یه کار دیگرو انجام بدی.
زندگی اینجوری مثل وقتی که یه حبه قند میذاری تو دهنت و بعد از خوردن یه قلپ چای همهٔ دهنت شیرین میشه.
Feb 1, 2010
قلپ اول از فنجان چای
قلپ اول از فنجان چای، اونجایی که تلخی چای هیچ انتهایی نداره، اونجا اول قصه ماست.
می خوام همه رو تو این تلخی همراهم خودم کنم، به امید شیرینی های فردا.
بعضی وقتها می شه که آدم از یکی بدش می یاد اما اون یکی یه چیزی می گه که تنها چیزیه که درسته. به قول یکی از همین آدما، امشب درجه تبم روی هزار و سیصد...حالم بده...حالم بده...یه شعری هم بود که همیشه ورد زبونمه، می گه: آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید! یک نفر در آب دارد می سپارد جان...